قصه از انجا شروع شد که خیلی عصبانی بود گفت اگه دوستم داری ثابت کن گفتم چه جوری؟؟ تیغ را برداشت و گفت رگتو بزن گفتم مرگ و زندگی دست خداست گفت:پس دوستم نداری تیغا برداشتم و رگمو زدم وقتی داشتم تو اغوش گرمش جون میدادم اروم زیر لب گفت:اگه دوستم داشتی تنهام نمیذاشتی....
نظرات شما عزیزان:
+نوشته
شده در جمعه 4 اسفند 1398برچسب:, ;ساعت12:16;توسط مائده; |
|